آفتاب کم رمق عصر پاییزی از پشت پرده های حریر خودش را به زحمت درون اتاق می کشاند .
یک چشمم حریص و بی قرار ، از پشت پرده کوچه را از بالا تا پایین می پایید ،هر سایه ای که حرکت می کرد هر صدایی که می آمد ،قلبم را به تپش می انداخت ،چشم دیگرم خیره به تلفن زرد رنگ قدیمی روی میز چوبی بود .گوش هایم راچنان تیز کرده بودم که حتی صدای نفس های مضطربم آزارم می داد .شاید زودتر خبری شود .
ساعت ها می گذرد سنگین و سنگین ،انگار زمان متوقف شده است و من همچنان مثل گل های خشکیده ی توی گلدان فلزی روی مبل کنار پنجره خشکم زده است وهمچنان منتظر …
نه صدای قدم هایش را ازپیچ کوچه می شنوم ونه صدای زنگ آشنای تماسش را ،انگار تلفن هم خیلی وقت است که انتظار را با من شریک شده است .
حالا که خورشید کم کم بساط روشنای اش را از لبهی میز جمع می کند اتاق هم تاریک تر می شود و من همچنان چشم به راه کسی که معلوم نیست ،شاید هیچ وقت نه بیاید نه زنگ بزند .
#به_قلم_خودم
✍️زهراقپانوری
فرم در حال بارگذاری ...
جلوی میز چوبی و آینه قدیمی که خاطرات دیرینه ای را برایش تداعی می کرد نشست ولحظه ای خود را در آینه نگاه کرد ،صورتش مثل قبل نبود ؛ همان روزهایی که تازه عروس شده بود .جوانی جایش را با تارهای سپید مو و چین و چروک های کنار چشم و روی پیشانی اش عوض کرده بود و نشان از غصه هایی داشت که آنها را در دفتر خاطراتش ثبت کرده بود .
بوی ته مانده ی عطرهایی که در شیشه های خالی جلوی آینه رها شده بودند و بوی گلهای سفید و نارنجی که برایش خاطرات عشقی را زنده می کرد اورا به خودش آورد.
از لای ورق های دفتر خاطراتش کاغذی را پیدا کرد که تنها وقتی چهار گوشه اش به درستی روی هم قرار می گرفت قلب نارنجی کامل نمایان می شد؛"آخر رنگ نارنجی را خیلی دوست داشت “.یک پازل ساده که معنایش برای او به اندازه ی تمام سال هایی که گذشته بود عمیق بود .
این یادگاری ،تنها چیزی بود که از آخرین جشن سالگرد عروسیشان ،لبخند را بر لبانش می نشاند .
اما حالا با گذشت این همه سال تنها، در کنار خاطرات عزیزی که حالا نیست .
#به قلم خودم
✍️زهرا قپانوری
فرم در حال بارگذاری ...
چشم هایم را می بندم ،گوشهایم را می گیرم ،حرف نمیزنم تا شاید به اندازه سر سوزنی خیالم راحت باشد ،اما نه ،انگار که این قطار افکار در ذهنم نمی خواهد متوقف شود .
خیالم آسوده نیست ،ذهنم مشغول است به چه چیزهای به درد نخوری که فکر می کند وجز اینکه می خواهد مرا افسرده کند چیز دیگری نمی خواهد .
این بار چشم و گوش بسته ،ذهنم سوار بر اسب خیال می تازد؛ چطور این افکار مزاحم را از خود دور کنم ،انگار این ها فعلا مهمان ذهنم است و خیال هم ندارد فعلا رفع زحمت کند .حضرت علی علیه السلام می فرمایند:اندوه فزون می شود و گرفتاری فزونی می یابد ورنج شدت می گیرد به سبب فرورفتن در فکر وخیال و آرزو…
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ / وقتی بندگانم درباره من از تو پرسیدند، بگو من نزدیک شما هستم و صدای هر دعاکنندهای را پاسخ میدهم و اجابت میکنم، پس دعوت مرا بپذیرند و از من طلب اجابت کنند و ایمان بیاورند، شاید که به سعادت راه یابند».
آیه ای که در اوج ناامیدی ،امید را به قلب و دل تزریق می کند و آرامش را نصیبت می کند .
آیه ۱۸۶ سوره بقره
فرم در حال بارگذاری ...
امنیت واژه ای مقدس است که با نام بلندو پر افتخار شما گره خورده است .
در روزهایی که شاهد جنگ ۱۲ روزه بودیم، برای نسل ما که جنگ ۸ سال دفاع مقدس را نفهمیده بودیم ،امنیت را با تمام وجود درک کردیم.همیشه و هر روز را باید به نام شما دلیر مردان سرافراز به پاس قدردانی وحمایت بی دریغ از شما جوانان غیور وبی باک وطن جشن بگیریم .
احترام واردات تقدیم به غیرت و تعهد شما ،لباس رزم شما نه فقط یک یونیفرم ،بلکه نماد عهدی است استوار برای ایستادگی در برابر ظلم وستم .
شما سینه سپر کرده ی این خاک هستید .
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...