تنهایی انتظار
آفتاب کم رمق عصر پاییزی از پشت پرده های حریر خودش را به زحمت درون اتاق می کشاند .
یک چشمم حریص و بی قرار ، از پشت پرده کوچه را از بالا تا پایین می پایید ،هر سایه ای که حرکت می کرد هر صدایی که می آمد ،قلبم را به تپش می انداخت ،چشم دیگرم خیره به تلفن زرد رنگ قدیمی روی میز چوبی بود .گوش هایم راچنان تیز کرده بودم که حتی صدای نفس های مضطربم آزارم می داد .شاید زودتر خبری شود .
ساعت ها می گذرد سنگین و سنگین ،انگار زمان متوقف شده است و من همچنان مثل گل های خشکیده ی توی گلدان فلزی روی مبل کنار پنجره خشکم زده است وهمچنان منتظر …
نه صدای قدم هایش را ازپیچ کوچه می شنوم ونه صدای زنگ آشنای تماسش را ،انگار تلفن هم خیلی وقت است که انتظار را با من شریک شده است .
حالا که خورشید کم کم بساط روشنای اش را از لبهی میز جمع می کند اتاق هم تاریک تر می شود و من همچنان چشم به راه کسی که معلوم نیست ،شاید هیچ وقت نه بیاید نه زنگ بزند .
#به_قلم_خودم
✍️زهراقپانوری