جای خالی یک خاطره
جلوی میز چوبی و آینه قدیمی که خاطرات دیرینه ای را برایش تداعی می کرد نشست ولحظه ای خود را در آینه نگاه کرد ،صورتش مثل قبل نبود ؛ همان روزهایی که تازه عروس شده بود .جوانی جایش را با تارهای سپید مو و چین و چروک های کنار چشم و روی پیشانی اش عوض کرده بود و نشان از غصه هایی داشت که آنها را در دفتر خاطراتش ثبت کرده بود .
بوی ته مانده ی عطرهایی که در شیشه های خالی جلوی آینه رها شده بودند و بوی گلهای سفید و نارنجی که برایش خاطرات عشقی را زنده می کرد اورا به خودش آورد.
از لای ورق های دفتر خاطراتش کاغذی را پیدا کرد که تنها وقتی چهار گوشه اش به درستی روی هم قرار می گرفت قلب نارنجی کامل نمایان می شد؛"آخر رنگ نارنجی را خیلی دوست داشت “.یک پازل ساده که معنایش برای او به اندازه ی تمام سال هایی که گذشته بود عمیق بود .
این یادگاری ،تنها چیزی بود که از آخرین جشن سالگرد عروسیشان ،لبخند را بر لبانش می نشاند .
اما حالا با گذشت این همه سال تنها، در کنار خاطرات عزیزی که حالا نیست .
#به قلم خودم
✍️زهرا قپانوری