زمزمه ی بابا
نگاهم به قاب عکسی افتاد که سالهاست بر دیوار دلم خودنمایی میکند. قاب عکسی که هر بار به آن خیره میشوم، عطر دلتنگی مادربزرگ را به مشامم میرساند. وقتی چشمانش را در آیینه آن قاب میبینم، تمام ناگفتههای قلبش را میفهمم؛ دارد قربانصدقه پدرمیرود و همین حس، دریای چشمانش را متلاطم میکند.
ننه جان آهی میکشد و زمزمه میکند: “آن روزها…” و بعد، خاطره ای را برایم تعریف می کند . “تو پنج شش ماهه بودی که پدرت، در سالهای آخر جنگ، ردای سربازی پوشید و راهی جبههها شد. من مانده بودم و دلتنگی نور چشمم. نه خبری، نه نامهای… صبح تا شب چشمم به در بود، به امید خبری از او که شاید مرهمی بر زخم دلم باشد.
یادم میآید تو را در آغوش گرفتم و جلوی همین قاب عکس بردم. با چشمان معصوم و دستان کوچک کودکانه، به عکس پدرت نگاه میکردی و با “قان قان” گفتنهایت، میخواستی او را در آغوش بگیری. من با بغضی که راه گلویم را بسته بود، زمزمه کردم: “بابا کو؟” و تو، با آن زبان شیرین و ناتوانت، فقط کلمه “بابا” را گفتی. همان یک کلمه، قند در دلم آب کرد. محکم در آغوشت گرفتم، بوسهای از عمق وجود بر صورتت نشاندم و اشکهایی را که بیاختیار جاری شده بودند، با پشت دست پاک کردم. فقط دعا کردم که پدرت زود برگردد…
همان لحظه بود که از ته دل فهمیدم راست میگویند؛ دخترها واقعاً بابایی هستند.”
#به_قلم_خودم
#دفاع مقدس
✍️زهرا قپانوری