آسمان مال من است ...
پس از سی و اندی سال، ناگزیرم که از شهر ودیارم کوچ کنم و راهیِ غربت شوم. غربتی که نه خاکش را دیدهام و نه مردمانش را شناختهام؛ تنها نامی از آن شنیدهام. دلهرهٔ روزهایی که دور از خانواده و خویشاوندان سپری خواهند شد، آرامش را از من گرفته است.
برای آدم درونگرایی چون من، خو گرفتن با آن آب و خاک و مردمان، دشوار است. باید مدتی طولانی با تنهایی همنشین شوم و در و دیوار را به دوستی بخوانم تا شاید بتوانم بدون حس غربت و تنهایی زندگی کنم.
در میان همین افکار، کتابهای قدیمیام را مرتب میکردم که در گوشهای از یکی از آنها، دستنوشتهای دیدم«یک نفر دلتنگ است، یک نفر میبافد، یک نفر میشمرد، زندگی یعنی یک سار پرید.»
انگار سهراب سپهری داشت دلداری ام میداد. به هر حال، روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی… وقتی دلخوشیهایم را شمردم، به این کلام سهراب رسیدم که: «دلخوشیها کم نیست.» و همین که خدایم در این نزدیکیست، برایم کافیست.
هر کجا باشم، آسمان مال من است. چه اهمیتی دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت…
#دلنوشته
#به-قلم_خودم
✍️زهرا قپانوری