چشم هایم را می بندم ،گوشهایم را می گیرم ،حرف نمیزنم تا شاید به اندازه سر سوزنی خیالم راحت باشد ،اما نه ،انگار که این قطار افکار در ذهنم نمی خواهد متوقف شود .
خیالم آسوده نیست ،ذهنم مشغول است به چه چیزهای به درد نخوری که فکر می کند وجز اینکه می خواهد مرا افسرده کند چیز دیگری نمی خواهد .
این بار چشم و گوش بسته ،ذهنم سوار بر اسب خیال می تازد؛ چطور این افکار مزاحم را از خود دور کنم ،انگار این ها فعلا مهمان ذهنم است و خیال هم ندارد فعلا رفع زحمت کند .حضرت علی علیه السلام می فرمایند:اندوه فزون می شود و گرفتاری فزونی می یابد ورنج شدت می گیرد به سبب فرورفتن در فکر وخیال و آرزو…
#به_قلم_خودم
با دیدن این پوستر رفتم به چندین سال پیش ،کلاس پنجم دبستان …
باز هم اول مهر آمده بود ، و معلم آرام ، اسم ها را می خواند …
اصغر پورحسین … پاسخ آمد : حاضر
قاسم هاشمیان … پاسخ آمد : حاضر
اکبر لیلازاد … پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند : اکبر لیلازاد … پاسخش را کسی از جمع نداد
همه حاضر بودیم . جای او اینجا بود . اینک اما تنها یک سبد لاله سرخ ، در کنار ما بود .
لحظه ای بعد معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت
همه پاسخ دادیم : حاضر ؛ ما همه اکبر لیلازادیم
این شعر تداعی کننده حضور دانش آموزانی است که در اول مهر به جای نشستن روی نیمکت های چوبی دردل خاک جای گرفتند،دانش آموزانی که مدال شهادت گرفتند ودرس شهادت آموختند.
#بوی_ماه_مهر
پ،ن:قیصر امین پور
همیشه برای اول مهر و باز شدن مدرسه ها لحظه شماری می کردم ،هیچ لذت و تفریحی برایم مثل رفتن به مدرسه و درس خواندن نبود .
اما این بار نه به عنوان دانش آموز بلکه به عنوان یک معلم اول مهر را لحظه شماری می کردم .
وقتی برای اولین بار در لباس آموزگار در اولین روز مهر وارد مدرسه شدم حس وصف ناپذیری داشتم ،حسی که می گفت بالاخره به آرزوت رسیدی !
وقتی مدیر مدرسه در صف صبحگاه یکی یکی آموزگاران رو به دانش آموزان معرفی می کرد ونوبت به من رسید مانند دانش آموزی شده بودم که وقتی معلم صدایش می کند ،دست و پایش را گم می کند وبه تته پته می افتد ،اما سریع خودم را جمع و جور کردم ،نفس عمیقی کشیدم وباصدایی که می خواستم قوی و محکم باشد، بالبخندی پراز عشق و محبت به دانش آموزان خودم را معرفی کردم ؛اما ته دلم نگران بودم نگران یک مهر نامرئی خورده روی پیشانی ام ،"مهر مسئولیت"….
آنروز اول مهر برای من معنایی دیگر داشت ودیگر بوی کتاب و دفتر نو نبود که مرا به وجد میآورد بلکه بوی ایمان به آنچه که دوست داشتم و علاقه دیرینه ام بود ، بوی رسالتی مهم که باید به نحو احسن انجامش می دادم .
#بوی_ماه_مهر
#به_قلم_خودم
✍️زهرا قپانوری
ای آنکه دوست دارمت
اما ندارمت
جایت همیشه در دل من درد می کند
هر روزی که می گذرد دلم برایت بیشتر تنگ می شود انگار هر روز بیشتر می شناسمت .
چه بگویم رسم روزگار است دیگر …..
برای ۲۴ اسفند ۱۴۰۳ روز جمعه
زندگی زیباست …. به زیبایی اشکی که از چشمان ابرها می چکد … به زیبایی برفی که از آسمان می بارد … زندگی زیباست …. به زیبایی لبخند یک کودک بینوا با دیدن یک تکه نان…. به زیبایی یک قطره شبنم که ازروی گلبرگی غلط می خورد و دلی را جلا می دهد . #آری زندگی زیباست ….

