09 شهریور 1402
یک دفعه خدیجه از بغلم جدا می شود و توی صورتم نگاه می کند و می گوید :مامان اینجا کباب هم می دهند ؟ خجالت می کشم از دختر کوچکم .غذای من در زندان ،خیلی بهتر از غذای آن هاست در خانه . جواب می دهم …. کتاب ماروپله نویسنده فائقه میر صمدی … بیشتر »
نظر دهید »
23 مرداد 1402
رزق اگر باشد شهادت شام با شیراز یکیست!” همین حوالی هم میشود شهید شد! تا یار که را خواهد! بیشتر »
22 مرداد 1402
همیشه از بازی مار و پله متنفر بودم .از نیش خوردن و سقوط و برگشتن به نقطه اول بدم می آید .از عصر روز اول درد سرهای من شروع می شود .همیشه جرقه دعوا را عالیه میزند .سودابه از مسجد می آید و با کنایه حرف می زند .فکر می کند من چیزی به بازجو گفتم که… بیشتر »