خواب بچگی
05 شهریور 1404
کودکی هم دورانی دارد ،نوه ها و بچه ها همگی باهم بازی می
کردیم حیاطی بزرگ که وسط آن یک حوض کوچک ودرکنار دیوار
درخت انگوری که چترش را بر حیاط گسترانیده بود و ما از پله ها
به دنبال هم می دویدیم تا کنار حوض نشستیم، شیر آب را باز
کردیم وبا همان دست های کودکانه ی مان بر سروصورت هم آب
می پاشیدیم جیغ و فریادمان فضای حیاط را پر کرده بود که
صدای مادربزرگ از اون طرف حیاط مارا به خودمان آورد
ودویدیم سمت او ،دستانش را باز کرد وما همگی به سمت
آغوش بازش می دویدیم که ناگهان دایی کوچکم که همسن من
بود پایش به لبه حوض گیر کرد و افتاد وما باصدای او از دویدن
منصرف شدیم برگشتیم تا اورا بلند کنیم اما او هرگز بلند نشد …
گریان از خواب پریدم ….