برشی از یک کتاب
02 شهریور 1402
این بار ادریس از خواب می پرد.دور و بر را نگاه می کند .
طبق معمول نمی داند کجاست و هول می کند و ماما ماما می گوید .محکم بغلش می کنم و می گویم چیزی نیست ،داریم بازی می کنیم ،بخواب .
ادریس می گوید :"بازی نمی خوام ،تفنگ بازی و سر کنده بازی نمی خوام .