آن روز که مادرم را شناختم
#به قلم خودم
“همیشه مادرم را در قابِ خاطراتِ آشنایی میدیدم؛ تصاویری که شبیه خاله، عمه، معلمِ دوران ابتدایی یا راهنمایی، زنِ همسایه دیوار به دیوار یا حتی بانویِ روبروی خانهمان بود. گویی همهی زنانِ دنیایِ اطرافم، در وجودِ او خلاصه شده بودند؛ تکرارِ همان لبخندها، همان نگرانیها، همان دستانی که گرمایِ آشنایی داشتند.
اما روزی، در میانِ غبارِ همین خاطراتِ تکراری، ناگهان تصویری ناب از او در ذهنم جان گرفت. تصویری که دیگر نه شبیهِ هیچکس بود و نه تکرارِ هیچ آشنایی. شاید در آن لحظه مادر شدنم بود که فهمیدم، مادر فقط یک قابِ تکراری نیست؛ بلکه جهانیست منحصر به فرد که در عینِ شباهت به همهی خوبیهایِ دنیا، یگانگیِ عمیقی در وجودش نهفته است. آن روز، آن تصویرِ یگانه، غبارِ چهرهی قدیمی مادر را از چهرهاش کنار زد و من، برای اولین بار، او را نه فقط به عنوانِ ‘مادر’، بلکه به عنوانِ منی دیگر، با تمامِ پیچیدگیها و زیباییهایِ نابش، شناختم.”
#به قلم خودم
✍️زهرا قپانوری